همرزمش می گفت: متوجه مجتبی شدم که زخمی شده، خودم را به کنارش رساندم. در میان تیر و ترکش، تلاش می کردم که او را پانسمان کنم تا مانع خونریزی شوم. احساس کردم سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده است.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق - باید از اهالی کردستان و آذربایجان غربی پرسید آن روزها را... روزهای کودکی و حمله ضدانقلاب را به کوی شهید بهشتی (دانشکده) ارومیه، چرا که شعبه مهمی از کمیته انقلاب در این منطقه بود و نیز منطقه به علت مرفه نشین بودن برای غارت خانه ها جای مناسبی بود ... به یاد دارم انفجار جلوی در خانه همسایه مان را که پاسدار بود، به یاد دارم پاره های تکه تکه شده پیکرش را ... به یاد دارم که پاسداران غیور، تک به تک خانه ها را می گشتند و اهالی را که بی خبر از همه جا در خانه ها مانده بودند به مکان امن منتقل میکردند. صداهای تیراندازی و گریز و وحشت هنوز در گوشم هست. خوب به یاد دارم تدبیر آیت الله حسنی را در ختم غائله این حمله و کشته شدن تمام ضدانقلاب را. خوب به یاد دارم در جاده ارومیه- میاندوآب به کمین ضدانقلاب برخورد کردن و نجات یافتن بدلیل آشنایی کامل پدرم به زبان کردی.
سالها از غائله کردستان گذشت تا اینکه کروهگ منحرف پژاک خواست عرض اندامی بکند. این بار سردشت، ارتفاعات جاسوسان، تابستان ۹۰ ، ارتفاعات جاسوسان و شهدای یگان صابرین و شهریور ۹۰ ، و امروز پای روایت گری همسر شهید مجتبی بابائی زاده نشسته ایم. تا روایت ایشان از زندگی همسرش را برای مخاطبان مشرق بیان کنند.
معرفی شهید بابائی زاده
خرداد ۱۳۶۲، در اندیمشک کودکی در دامان مادری عفیف و پدری سخت کوش و مؤمن در خانواده ای متدین چشم به جهان گشود. نامش را «مجتبی» گذاشتند. کودکی اش همزمان با سالهای جنگ بود. تربیت صحیح پدر و مادر، باعث شد او متفاوت از هم سن و سالانش بار بیاید.
پاتوقش پایگاه بسیج مسجد حضرت ابوالفضل(ع) و مسجد امام حسن (ع) بود. از بارزترین اقدامات فرهنگی و تبلیغی ایشان حضور در پیاده روی مسیر اندیمشک ـ تهران جهت شرکت در مراسم سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی (ره) در سال ۱۳۷۸ بود. در انتهای این برنامه بود که موفق به دیدار حضوری از نزدیک با مقام معظم رهبری شد. مجتبی و یکی از دوستانش آن قدر اشک شوق میریزد که حضرت آقا آنها را در آغوش می کشد و نوازششان می کند. با پای پیاده به کربلا رفت. همان جا کفنی خرید و تبرک کرد که سال ها بعد بنا به وصیت خودش با همین کفن به خاک سپرده شد.
مجتبی بعد از پایان دوره مدرسطه و دیپلم با پوشیدن لباس سبز سپاه وارد یگان صابرین شد. چند سال آموزش های سخت و طاقت فرسا را با موفقیت گذراند. به گفته همرزمان و فرماندهانش از قویترین و باهوشترین نیروهای عملیاتی محسوب می شد و دارای قدرت عملیاتی بالایی بود. جرأت و شهامت او در مبارزه با دشمن دین و مملکت زبانزد همرزمانش بود و از ابتکار عمل و هوشمندی فوق العاده ای برخوردار بود. روح الله نوزادی از دوستان مجتبی در کنار سردار شوشتری به شهادت می رسد و مجتبی در تبریز برای تشییع پیکرش شرکت کرد و همانجا یک سخنرانی حماسی ایراد کرد، همین باعث شد که دوستانش به او گفتند: مجتبی ما هم شهید شدیم باید بیایی و همچنین سخنرانیای برای ما هم انجام بدهی، که مجتبی در پاسخ به آنها گفته بود که من به شما ثابت میکنم که قبل از همه شما شهید میشوم. و قبل از شهادتش به امام جمعه شهرشان می گوید من مطمئنم که همسرم من را عاقبت به خیر می کند.
همسر شهید بابائی زاده از دوران کوتاه عاشقی با مجتبی روایت می کند:
مجتبی دوران نوجوانی در مغازه پارچه فروشی کار میکرد. او را اولین مرتبه آنجا دیدم. یک پسری که تازه دوران نوجوانی خودش را پشت سر گذاشته بود و یک ته ریش خیلی نازک و با پوست سبزه، حسابی قیافه مجتبی را شبیه شهدای دفاع مقدس کرده بود. زمانی که مجتبی پارچه فروشی کار میکرد من هم چون رشته دبیرستانم مدیریت خانواده بود چند واحد خیاطی داشتم و با خواهر مجتبی همکلاسی و دوست صمیمی بودم، پارچه را از مغازه پارچه فروشی که مجتبی بود تهیه میکردیم. و آنجا پیش خودم نجابت شهید را تحسین میکردم. مجتبی آن زمان درس هم میخواند. تا دیپلمش را گرفت. قرار بود کنکور بدهد. ولی عاشق شغل نظامی و خلبانی بود.
مجتبی یکی از دوستانش را که وارد سپاه شده بود می بیند و شرایط ورود به سپاه را می پرسید و تصمیم می گیرد پاسدار شود. سال ۸۴ در پادگان همدان مشغول دوره های عمومی افسری شد. قرار بود بیاید اندیمشک و در سپاه کرخه مشغول به کار شود. آخر دوره عمومی از سپاه صابرین به پادگان تهران می آیند و نیروها را با یگان صابرین آشنا میکنند. آن شب بسیاری از نیروها اسم مینویسند، ولی بعد از مشورت با اساتید خیلی از آنها پشیمان میشوند. و اسمشان را خط میزنند. ولی مجتبی و تعدادی از دوستانش تا آخر راه ماندند.
فروردین سال ۸۵ در یگان صابرین تهران مشغول به کار شد. مجتبی از خانواده فرهنگی شهر بود و همه برادران بابائی را میشناختند. دوستی من و خواهر مجتبی باعث شد من آشنایی بیشتری با مجتبی پیدا کنم. خواهرم هم همسر برادر بزرگتر مجتبی بود. من در ذهنم همیشه آرزوی زندگی با یک نظامی را داشتم و در دوران شش سالی که با خواهر مجتبی دوست بودم به مرور زمان با خصوصیات مجتبی آشنا شدم. وقتی شنیدم که در یگان صابرین هم خدمت میکند، خیلی خوشم آمد، خواستگاری مجتبی از من اول طریق خواهر مجتبی مطرح شد و بعد خانواده ها را در جریان گذاشتیم.
عقدم جز خاصترین روزهای زندگی ام بود. شب خواستگاری مجتبی از سختی کارش خیلی صحبت کرد که حتی وسط عروسی خودش هم که باشد و ماموریت پیش بیاید مجبور است برود، و اینکه من یک زندگی پرتلاطمی دارم. من هم هرقدر بیشتر از کارش میگفت بیشتر به مجتبی علاقه مند میشدم. حرفهای مجتبی همه برایم جدید بود و حس خوبی به من میداد. پیش خودم گفتم: قرار است من با همسری زندگی کنم که شخصی موثری در حفظ امنیت کشور است. در آخر هم گفت: شما هیچ مشکلی با شغل من و سختی هایش ندارید!؟ گفتم :نه. با آن خنده همیشه به لبش گفت : واقعا نه؟ مجددا گفتم : نه.
۱۵ رمضان روز ولادت امام حسن مجتبی(ع) درسال ۱۳۸۷ با مهریه ۱۴ سکه، مراسم عقد ساده ای برگزار کردیم، بدون تجملات امروزی. در اندیمشک یک مکان تفریحی داریم (جاده سد دز) تپه های قشنگی دارد اکثر اوقات در دوران عقد و بعد از عروسی به آنجا می رفتیم. بر روی یک تپه که برای خودمان نشان کرده بودیم می نشستیم. یک روز روی تپه نشسته بودیم ناگهان گفت خانم بلند شو، ترسیدم، سریع بلند شدم، دستم را گرفت و گفت: اینجا به آسمان نزدیک تر است بیا اینجا پیوند آسمانی ببندیم. خندیدم، مفهوم حرفش را الان میفهمم. اوایل عقد خیلی صحبت از شهادت بین ما می شد. حتی شب خواستگاری هم از شهادت دوستاش گفت. ولی این اواخر دیگر بحثی از شهادت نمیکرد فقط من را به مراسمات تشییع شهدا میبرد. حتی موقع غسل دادن شهید روح الله نوزاد از دوستان صمیمی مجتبی بود، مثل برادرانش بود. میگفت: من هم بروم، ولی با مخالفت دوستان نرفتم.
پنجم اردیبهشت سال ۸۸ به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. طبق رسم و رسومات خانواده مجتبی آمدند که من را از خانه برادر بزرگ ترم تا فرودگاه بدرقه کنند. مجتبی زمانی که خواستیم از خانه برادرم بیرون بیاییم. دستم را گرفت و از دروازه در که می خواستیم بیرون برویم به سمت ماشین در گوشم کمی بلند گفت: خدایا به امید تو. خیلی برایم جالب و امید بخش بود که همسرم حتی در چنین شرایطی یاد و ذکر خداوند را فراموش نکرده است. بعد از برگشت از مشهد با یک ولیمه ساده به زیر یک سقف رفتیم و زندگی مشترکمان شروع شد.
در طول دو سال و یازده که با مجتبی زندگی کردم زیاد نهج البلاغه را میخواند و میگفت: اگر مطالعه و درک کامل از این کتاب داشته باشیم بهترین مشاور ماست. صله رحم را اهمیت میداد و همیشه دوست داشت فاصله بین خانواده ها را کم کند. منطقی بود، بسیاری از اطرافیان میگویند مشاور خوبی بود، با صحبت هایش خسته نمی شدیم. اجتماعی و مجلس گرم کن خانواده و جمع های دوستان بود. خنده رو و مهربان بود. در مسائل سیاسی بسیار انسان جدی بود و روی مسئله ولایت فقیه و امام خامنه ای حساسیت بسیار زیادی داشت. خواب دیده بود که ایشان به مجتبی گفته بود: کتاب جهاد با نفس را مطالعه کن.
با ماموریت های پی در پی مجتبی فکرش را می کردم که یک روزی شهید شود. اما نه اینقدر زود. بعد از شهادت شهید روح الله نوزاد دیگر مجتبی هوایی شده بود، در خانه با بغض اسم آقا روح الله را می آورد. شب ها همیشه با خاطراتی که از مجتبی میگفت میخوابید. عجیب شده بود و مدام به من میگفت: چقدر خانواده شهید روح الله صبور و محکم بودند. .این صحبت ها را می کرد که من از آنها الگوی صبر و استقامت را یاد بگیرم.
آخرین عملیات و آخرین عید نوروز شهید
عید سال ۹۰ آخرین عید ما بود، ساعت ۴ صبح، سال نو تحویل میشد. به همراه خانواده پدری مجتبی رفتیم دوکوهه که سال نو آنجا باشیم. ولی به دلیل سردی هوا و به همراه داشتن بچه های کوچیک بر گشتیم. مجتبی در خانه عود روشن کرده بود. ساعات آخر سال با این عود میگذشت. هر قدر می گفتیم نصف شبی این عود را خاموش کن. ولی عاشق بوی عود بود. برای همین من روز پاسدار بعد شهادتش تمام گلزار شهدای اندیمشک را عود روشن کردم به یاد عید آخر.
عید سال ۹۰ مدام بیرون بودیم. یک عید پر از خاطره مجتبی برایمان گذاشت. کلی عکس دست جمعی به پیشنهاد مجتبی گرفتیم. آخرین هدیه مجتبی به من یک ادکلن بود که برای روز زن برایم گرفت. و خیلی جالب به من داد. شب قبل از میلاد حضرت فاطمه(س) بیرون رفت. موقع برگشت دست خالی آمد. برایم عجیب بود که رفت بیرون ولی بدون هدیه به خانه برگشت. بیخیال هدیه و روز زن شدم. فردا صبح از محل کار تماس گرفت، گفت : چه خبر؟ گفتم : سلامتی. دوباره بعد از یک ساعت تماس گرفت. پرسید: چه خبر؟ باز هم گفتم: سلامتی. گفت : یک چرخ کامل در خانه بزن. با تعجب گوشی در دستم، چرخیدم دیدم در یکی از اتاقها برایم کادویی گذاشته است و با یک نقاشی که خودش کشیده بود و رویش نوشته بود دوستت دارم.
روزهای آخر میگفت : خیلی دوست دارم بیایم یک مدتی اندیمشک بمانم. انگار دلم یک ماه گشت و گذار در شهر را میخواهد. یک خانه جدید گرفته بودیم، حیاط پر از گل و گلدان داشت هر روز عصر سراغ حیاط و گلها میرفت، برای خانه جدیدمان خیلی خوشحال بود. ولی فقط سه هفته در آنجا زندگی کردیم. بعد از آن به شهرستان آمدیم تا بعد پنج ماه به خانواده هایمان سربزنیم. ماه رمضان و هوا گرم بود. میگفت: این مردم که چند سال جنگ تحمیلی را تحمل کردند، حقشان این همه سختی نیست، منظورش مردم اندیمشک و خوزستان بود. به فکرش زده بود که به مسئولین نامه بدهد و برای ایستگاه های اتوبوس شهری درخواست سایبان های اتوماتیک بدهد.
مجتبی شب قدر با همه خداحافظی کرد. آخرین روزی که یکدیگر را دیدیم ۲۱رمضان سال ۹۰بود. که شب قبل از محل کارش تماس گرفت، باید به تهران برمیگشت. و من باید شهرستان می ماندم. سحر ۲۱ رمضان به دعوت دوستش به منزلشان رفته بود و بعد از اذان برگشت. من نمازم را خوانده بودم که بخوابیم، مجتبی آمد گفتم : یکی دو ساعت بخواب، بعد باید بروی دنبال بلیط برگشت، خندید و گفت: خواب؟ اصلا من سحری که حق بود پیش تو باشم و نبودم، پس تا صبح باهم حرف میزنیم و تا ساعت ۸ صبح مجتبی از فکر های آینده اش میگفت، که یکی از آنها نامه دادن به بیت رهبری بود، که بچه های تیپ صابرین به همراه خانواده هایشان دیداری بگذارند. و آنها خدمت آقا بروند. و بعد همان روز هم راهی تهران شد.
در آخرین تماس به من گفت : برایم دعا کن، من در روضه ام. ولی شما برایم دعا کن. خیلی استرس گرفتم و برای سلامتی اش۳۰جزء قران را نذر کردم. ولی نگفت ماموریت سختی در پیش دارند. ۱۱شهریور بود، هوای اندیمشک در این روزها خیلی گرم است و ما به خاطر فوت پدر شهید عزت الله حسین زاده در حال تدارک حلوا و وسایل سر مزار بودیم. گوشی ام زنگ خورد. باورم نمیشد شماره مجتبی بود، به خودم گفتم: آمده تهران. خوشحال شدم رفتم یک گوشه ای و جوابش را دادم با خوشحالی گفتم : آمدی؟ با یک صدایی که تا حالا این گونه نشنیده بودم به من گفت: هنوز هستم، تعجبم ازین بود که در این دوهفته که به ماموریت رفته چه طور گوشی اش آنتن نداشت. فقط به همراه اول میتوانست تماس بگیرد. ولی حالا چه طور شد که تماس مستقیم با من داشت. خلاصه مدام میگفت: خانم دعا کن، خیلی دعا کن. من هم به شوخی میگفتم : ای بابا حالا انگار چی شده؟ اخر صحبت هایم گفتم : کی می آیی؟ گفت: آخر هفته می آیم. قرار بود دوشنبه من بروم تهران که مجتبی هم پنج شنبه بیاید. ولی دوشنبه خبر شهادت مجتبی آمد و پنج شنبه پیکرش.
روز تشییع شهید، حرف های مجتبی که همیشه به من می گفت، باعث شد از منزل پدر شهید تا گلزار شهدا پیاده و با قاب عکس بزرگی از امام خامنه ای در دست بگیرم و بروم این قاب با آن سنگینی که داشت، سعی میکردم دستم حتی یک ذره هم خم نکنم تا بگویم مجتبی من، فدای یک تار موی شما آقاجان.
نحوه شهادت از زبان همرزم مجتبی
رابطه اش با خدا متفاوت بود. اعتقاد داشت و می گفت :خدای مهربان من. در کارها بر این باور بود که خدای مهربانش عنایت خاصی بر او دارد. استقامت جسمی مجتبی زمانی بر ما نمایان شد که در یکی از ماموریت های سخت و نفس گیر در جنگلهای شمال با آن آسیب دیدگی شدید پایش، تا آخر ایستاد. نمی توانست خوب راه برود. پزشک تیم برای مجتبی استراحت تجویز می کند اما مجتبی علاوه بر اینکه دست به عصا نبرد، سنگین ترین سلاح را به دوش خود انداخت و با عزمی راسخ به راه خود ادامه داد و تا آخر عملیات ایستاد.
صبوری مجتبی را زمانی دیدم که شهادت صمیمی ترین دوستش همه را از جمله خانواده ی شهید (روح الله نوزاد) را به صبر دعوت می کرد. هیچ غم در چهره اش نبود. مانند کوه استوار بود و همه ی ما به او تکیه می کردیم. انگیزه ی بالایی داشت و با جدیت خاصی کار می کرد. بیش از حد انتظار در درگیریها ظاهر می شد. دوست داشت نفر اول باشد. می گفت : به شهادت روح الله حسادت می کنم و سعی می کرد خود را بسازد و به او برسد.
بعد از چند روز برای مرحله دوم عملیات عازم غرب کشور شدیم. چند روزی را در عقبه برای هماهنگی های آخر ماندیم و بعد به سمت منطقه حرکت کردیم. شب عملیات فرا میرسد؛ اسمی از مجتبی بین بچه های تیم هجوم نبود. مجتبی را برای کاری دیگر قرار بود نگه دارند. ولی مجتبی با خودش قول و قرار دیگر داشت، هرطور شده خودش را بین بچه ها جا داد. نیروها از تاریکی شب استفاده کردند تا خود را به نقطه مورد نظر برسانند؛ فرمانده (سردار شهید محمد جعفرخانی) آخرین توجیهاتش را انجام داد و آماده درگیری شدند.
یکی از بچه ها می گوید: متوجه مجتبی شدم که زخمی شده، فوراً خودم را به کنارش رساندم. در میان تیر و ترکش و سر و صدا و تاریکی شب تلاش می کردم که او را پانسمان کنم تا مانع از خونریزی اش شوم. احساس کردم سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده، دیگر کاری از دستم بر نمی آید. نمیدانستم چه کار کنم سرم را به صورتش نزدیک کردم تا بشنوم که زیر لب چه زمزمه می کند. و مجتبی در آن لحظه به آرامی می گفت :یا علی ابن ابی طالب ...یا علی ابن ابی طالب
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اجتماعیفرهنگیسیاسینظامیحوادث
برچسبها: ارتفاعات جاسوسان شهدای صابرین شهید مجتبی بابائی زاده یگان صابرین